جواد کراچی
انگار همین دیروز بود.
مردی که میترسیدم به چشمهایش نگاه کنم با اخم و صورتی دراز و کشیده و غیض آلود، گفت: شما باید در ایران دستیاری کنید تا بتوانیم به شما مجوز بدهیم.
جواب اما سنگین و دندان شکن بود.
لطفا بگویید که در سال ۱۳۶۳ شما چند فیلم ساخته بودید؟
انگار سنگی بود که دیوانه ای به چاه پرتاب میکرد. هنوز معنای استبداد کارمندی را نچشیده بودم.
روز بعد و روزهای بعد خواهش کردم که میخواهم با رئیس شما صحبت کنم.
بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان، آدمی بدترکیبتر از اولی ظاهر شد و گفت بفرمایید. امرتان چیست؟
گفتم از خارج آمدهام و میخواهم در کشورم کار کنم.
گفت: ما پرونده شما و فیلمنامه «بیدارم برو» را خواندهایم، اما حتما باید در ایران یک کاری انجام بدهید تا بعدا بتوانیم برای شما مجوز صادر کنیم.
از ما که نه، و از آنان که هیچ راه و چارهای ندارد… خلاصه کنم. توافق کردیم که نه به عنوان دستیار و یا هر عنوان دیگری بلکه به عنوان میهمان با یک گروه تولید به فیلمبرداری برویم.
ما را به بنیاد فارابی معرفی کردند.
اوایل دهه هفتاد بود و اولین فیلمی که آماده کار بود را معرفی کردند.
آدرس در دست و با تاکسی و اتوبوس در شهری که در این چند سال چندین برابر شده بود و صاحب خیابانها و بزرگراههای زیادی شده بود روانه بازار کار شدیم.
درست یادم هست زمانی که مستخدم استودیو در را باز کرد و از لای در، پوستر فیلمهایی که بر دیوار چسبانده بودند را دیدم، می خواستم بگویم خیلی ممنون، متشکرم. آدرس اشتباهیست.
روز بعد در بنیاد فارابی همین جمله را گفتیم، گفتیم به آقایانی که هم اکنون و در این سالها، پشت سر هم فیلم میسازند و شکست میخورند و باز هم فیلم میسازند.
جل الخالق…
گویا ما اشتباهی رفته بودیم و نه آنان…
سرتان را درد نیاورم با چربزبانی مرا خام کردند که به بندر لنگه بروم و در فیلمی که بر اساس زندگی رئیسعلی دلواری ساخته میشود همکاری کنم.
رئیسعلی برای ما جنوبیها نماد صداقت و وطنپرستی بود و هست. شوخی نبود که بعد از دیدن «دلیران تنگستان» در دوران خردسالی و سپس در اوایل جوانی و دوران دانشجویی با ریچارد آتن بورو و فیلم گاندی همکاری کردن. و اکنون و در زادگاه خود برای فیلمی در باره چنین بزرگمردی پا به صحنه کار حرفهای در وطن گذاشتن.
گذاشتیم و منجر شد به بازگشت از فرودگاه بندر لنگه که آنهم ماجرای دیگری دارد.
اما آنچه که مرا به نوشتن این یادداشت واداشت، مرگ بزرگمرد با محبتی بود که امروز خبر فوتش، برگههای تقویم را به عقب بازگرداند. بازگرداند به نوروزی که حولهای با تصویر چارلی چاپلین را در تهران هدیه گرفتم.
محمود کوشان از خانوادهای بود که سینمای ایران که امروز خیلیها بر سر تغار شکستهاش نشستهاند و میلیسند، حق بسزایی دارند.
(این جمله به معنی حمایت کردن از سینمایی که به فیلمفارسی شهرت یافته تعبیر نگردد)
این عزیزان پیشکسوتانی بودهاند که سینما را برای ما سر پا نگه داشته بودند. همان سینمایی که امروز اوج ابتذال و فساد اقتصادی و بیاخلاقیش بی شک در جایگاهی بالاتر از سینمای دیگر کشورها قرار خواهد گرفت.
البته نباید فراموش کنیم که جوایز بیشمار بینالملیاش هم با لابیگری و تفهیم آدرس اشتباه به جوانان در جایگاه ویژهای قرار دارد.
محمود کوشان، چند سال ایام جوانی را در آلمان گذارنده بود و با زبان آلمانی آشنا بود. زنگ زد و با او صحبت کردم.
پرسید: چرا نمیآیی؟
کمی خوش و بش کردیم. شاید اولین گفتوگوی تلفنی در وطن به زبان آلمانی با مرحوم محمود کوشان بود!
آنچنان با روحیه و مشوقانه صحبت کرد که صبح روز بعد با راهنمایی خودشان سوار بر اتوبوس واحد شدم و از کوههای اوین به طرف میدان بیست و چهار اسفند (انقلاب) روانه شدم.
محبت این مرد آنچنان مرا مجذوب خودش کرده بود که با آنها به فیلمبرداری رفتم.
گاه گاه که فرصت میشد و در کنار هم مینشستیم، از اشتباهات گروه کارگردانی و همچنین عوامل تولید و تدارکات با هم گپ میزدیم و میخندیدیم!
و جالب است که شکست گیشهای این فیلم را در همان بندر خمیر و بندر لنگه از پیش میدانستیم.
رئیسعلی دلواری شخصیتی بوده که همچون آرش، جانش را در کمان گذاشت؛ و بر ما بود که اکنون جان در کمان بگذاریم تا کاری شایسته انجام بگیرد.
اما آن گروه از بالا رفتن از تپهای برای دیدن تصویری بهتر برای مکان فیلمبرداری، ابا داشتند. و این برای او و من جایز نبود.
جایز نبود و جایز نیست که با نام بزرگان اینچنین رفتار کنیم.
محمود کوشان، گرچه در کارنامه حرفهای خود بیشتر فیلمهایی در سبک و سیاق فیلمفارسی دارد، اما انسان بسیار فهمیده و با دانشی بود. می خندید و می خندید… در روزهای نخستین به کارگردانی که برای نخستین بار ویزور کارگردانی را به دور گردن انداخته و میخواست ما را از حمله خرچنگها با خبر سازد.
محمود کوشان خوب میدانست که سرزمین رئیسعلی ابایی از خرچنگها ندارد و همچنان در درازای تاریخ سربلند میایستد.
یادش بخیر و روانش شاد باد.
عالیست